ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

دوباره درود

سلامی چو بوی خوش آشنایی


عزیزان چه بگویم که اوضاع شاهکار است . مردم در ماهی که گذشت نشان داده اند که مردمی دیگر از آن چه می اندیشیدم شده اند . دیگر موج احساس و هیجان نیستند که بلند شوند و بخوابند . آگاهی ملی چه دست آورد بزرگی است

انگار در سرزمینی دیگرم و مردمانی تازه متولد شده . پس سلام دوباره و درود به همه ایرانیان

پانتومیم گوسفندان

گوسفندان



هرچه بر سر گوسفندان بیاید حق آن هاست ، چرا که هریک از آن ها می توانستند دو پا بشوند. دوپا دیگر گوسفند نیست چون بر روی دو پای خود ایستاده است.




صحنه : صحنه خالی است. فضا سیاه یک دست است. نور عمومی

چند نفر چهار دست و پا ، مع مع کنان وارد صحنه می شوند و رفتار هایی از قبیل خوردن و خوابیدن و صحبت کردن را نشان می دهند. از بیرون صحنه صدای زوزه گرگ می آید. همه گوسفندان می لرزند و سپس گرگ چهار دست و پا ، دوان دوان وارد می شود. گله را دور می زند و سپس به قلب گله می زند . همه سعی در فرار دارند ولی یکی به چنگ گرگ می افتد و گرگ او را می درد.

نور خاموش {نور موضعی یکی از گوسفندان را تعقیب می کند تا از طرف دیگر صحنه خارج می شود ، نور موضعی خاموش}
نور عمومی روشن

یکی از گوسفندان از یک طرف صحنه وارد می شود ، هنوز در حال فرار است ، افتان و خیزان به فرار ادامه می دهد ، در مرکز صحنه به صورت اتفاقی در می یابد که می تواند بر روی دو پای خود بایستد و بدود ، با کمی تمرین و دور زدن صحنه می تواند بدود . اکنون احساس آزادی  می کند و دست ها را از هم می گشاید و به چرخ زدن ادامه می دهد . کم کم مع مع هم به صدای خنده شاد تبدیل می شود.

نور خاموش
نور روشن

گوسفندان آسوده در خوابند ولی دوپا  در اطراف می گردد و مراقب اطراف است ، که پایش روی پای یکی از گوسفندان می رود و آن گوسفند مع مع خنده داری می کند ، دوپا ناگهان به خود می آید و قدمی به عقب می رود . کمی مکث می کند و دوباره پای گوسفند را لگد می کند و باز مع مع خنده داری شنیده می شود و بارهای بعد لگدهای محکم و محکم تر  و مع مع های خنده دار و خنده دارتر . دوپا از خنده ریسه می رود . به سراغ سایر گوسفندان هم می رود و آن ها هم سرانجام می آموزند که چگونه به لگدها پاسخ دهند و دوپا همچنان ریسه می رود و از خنده در وسط صحنه روی زمین می افتد. { در این هنگام چوبی از خارج صحنه به کنار او می افتد که یک سر آن مکعبی قرار دارد و ظاهری گرز مانند به آن می دهد. }  دوپا متوجه چوب می شود و با آن بازی می کند و پی به خاصیت شتاب داشتن و ضربه زدن با چوب می برد. با چوب به گوسفندان می زند و آن ها برای اجتناب از ضربه ها پراکنده می شوند ولی دوپا با همان ضربه ها گله پراکنده شده را جمع آوری و گرد می کند و آن ها را می زند و به مع مع آن ها می خندد ، خنده ها تبدیل به قهقه های وحشت ناک و شیطانی می شوند . سپس کمی آرام می گیرد که باز هم صدای زوزه گرگ می آید . گله را حرکت می دهد تا از گرگ فرار کنند که گرگ وارد صحنه می شود و دوپا دست پاچه می شود ولی سرانجام به گرگ که در حال دور زدن گله است حمله می کند و با چوب به جان گرگ می افتد. گرگ را می رماند و پشت سر آن فریاد می کشد . گوسفندان که پیش از آن می خواستند پراکنده شوند ، به دور او حلقه می زنند و خود را به او می مالند و گوشه لباسش را می بوسند و او نیز با چوب به آن ها ضربه های آرام می زند و نوازش می کند و آن ها هم مع مع های خنده دار می کنند و او را می خندانند ، حالا هریک سعی می کند تا مع مع خنده دارتری بکند.{ با هم به وسط صحنه می آیند} ، دوپا چوب را در یک دست گرفته و در عین حال دو دستش را بالا می برد و فریاد می کشد . سپس دوپا اظهار خستگی می کند و خمیازه می کشد ، چوب در دست می خوابد .
صدای گرگ می آید ولی گوسفندان به آسودگی در خوابند.

نور خاموش
نور روشن

دوپا چوب در دست وسط صحنه ایستاده است. صدای زوزه هایی می آید. دو گرگ وارد صحنه می شوند و خشم آلود می غرند و دور او می گردند ، اما دوپا به جان آن ها می افتد ، یکی را می کشد و دیگری را سخت زده و نیمه جان ، کشان کشان با خود می برد.

نور خاموش
نور روشن

گرگ در اطراف می دود و دوپا وسط صحنه نشسته است . به محض آن که دوپا چوب به دست می گیرد ، با صدایی شبیه پارس سگ به جانب او می آید و روی زمیی پیش پای او می نشیند.

نور خاموش
نور روشن

 گرگ و دوپا به سوی گله می رون{وسط صحنه} گوسفندان ابتدا تعجب کرده و مضطرب می شوند ولی سپس آرام گرفته و کم کم به گرگ نزدیک می شوند. لمسش می کنند و گرگ پارس ضعیفی می کند. گرگ و گوسفندان کم کم مشغول بازی می شوند. دوپا به جلوی صحنه می آید و می نشیند ، چوب را به زمین می گذارد و با گذاشتن مشت بر سر نشان می دهد که دارد فکر می کند ولی احساس گرسنگی در او ظاهر شده و با کشیدن دست بر شکم آن را نشان می دهد. کمی علف از زمین بر می گیرد و می جود ولی راضی اش نمی کند . علف را تف می کند. باز هم کمی فکر می کند ، سپس چوب را سر و ته می کند و روی قسمت مکعبی شکل روی زمین می ایستاند و سپس با صدایی دیگران را به سوی خود می خواند و ادای موعظه کردن به زبان مع مع را در می آورد و همه گوسفندان شروع به خم شدن و سجده در برابر چوب می کنند .
دوپا به پشت جمعیت گوسفندان می رود و با پارس کردن چیزهایی به گرگ می گوید، گرگ یکی از گوسفندان را می درد در حالی که بقیه همچنان خم شده و با چشم های بسته بر روی دستان خود افتاده اند و این صحنه را نمی بینند. دوپا پس از کشته شدن گوسفند گرگ را با لگد به عقب می راند و خود مشغول خوردن می شود ولی تکه هایی از گوشت را هم برای گرگ می اندازد. با قهقه های شیطانی او نور خاموش می شود


چیزی به دیوانگی همگانی نمانده

چیزی به دیوانگی همگانی نمانده است

بالاخره ما نفهمیدیم چه هستیم و چه نیستیم! هر بار چیزی می گویند ٫ یک بار مردم ٫ یک بار اراذل و اوباش !

وقتی دولت پول ندارد  و اوراق توزیع می کند ٫ یا برق و آب ندارد ما باید صرفه جویی کنیم و وقتی ما چیزی می خواهیم و نمی خواهند به ما بدهند می شویم زیاده خواه و مرفه بی درد و ...

خلاصه اگر بخواهیم خودمان را در آینه حضرات ببینیم ٫ دچار چند شخصیتی شدن می شویم ٫ همانطور که خودشان هستند .

یک روز نماد اقتدار و وحدت هستند و روز دیگر نماد انتقاد و تغییر ٫ حرفهایی که بیشتر به سالادی از کلمات شباهت دارد .

فقط یک چیز را فهمیده ام و آن این که باید به خود آگاهی برسیم تا از دست آیینه های کژ نما رها بشویم.

ما مردمیم و ایران همیشه مردم

واما در باب فداکاری


واما در باب فداکاری


گرچه فداکاران همیشه می گویند که برای دیگری کاری بزرگ انجام داده اند . همیشه در پس پشت همه این حرف ها توهین بزرگی در کار است ....

این منم که این چنین فداکار و بزرگوارم ،  تو هیچ نیستی ومن همه چیز خود را به پای تو ریخته ام ، تو هیچ و من ...، من ...، من ...

هرگز فداکاری نکنیم ، به آن چه در لای درزها و در ته دل و کنه ضمیرمان می گذرد آ گاه باشیم ، همیشه چیزهایی برای خودمان هست ، همیشه چیزهایی را در پشت نقاب ها پنهان داریم که گاهی خودمان هم آن را فراموش کرده و نقاب را باور می کنیم .

اگر می پرسید  این فعل " فداکاری کردن " برای چه صرف شده است ، بدان که برای  نفی فداکاری باید که فداکاران را از مردم عادی و از روزگار عادی جدا کرد و این گونه نمایاند که گویا متعلق به آدم های عجیب و غریبی است که به خود توجه نمی کنند و برای دیگران زندگی می کنند.

هرگز چنین نیست ....

آن چه  فداکاری شناخته می شود چیزی جز عملی از روی اجبار برای آنان که به سطحی بالاتر از آگاهی یا رسالت خود دست یافته اند نیست .

فداکاری همان زندگی است منتهی برای آنان که زندگی شان این است ، کسانی که منتی بر دیگران تحمیل نمی کنند و چون لیوانی که از سر پری سرریز می شود از فرط سرشاری به دیگران فیض می رسانند .

بیایید فداکاری نکنیم و دیگران را رهین خود نسازیم ، بیایید زندگی شایسته خود را داشته باشیم و آن چه برای خود انجام می دهیم با عنوان "فداکاری " قربانی غفلت از خودنکنیم ، بیایید با هم باشیم .

باید خودمان باشیم و برای خودمان

سعادت در زمان نامناسب

سعادت در زمان نامناسب

 

توی هواخوری جواب همه حرفهایم را فقط با یک جمله داد "هروقت، هرجا دلت گرفت یک دقیقه به آسمان نگاه کن". به بالا نگاه کردم. آبی بود. لکه­های سفید شکل عوض می­کردند. هواخوری که تمام شد توانستم دل بکنم. آرام بودم. گردنم درد می­کرد. شاید همیشه پایین را نگاه کرده بودم.

پدر کنج اتاق گیرم انداخته بود. به بالا نگاه می­کردم. سعی می­کردم خودم را در کنج فروکنم. بیهوده ناخن می­کشیدم. پشت سرم جایی برای فرار نبود. دست­ها و دهانی آن بالا بود. دست­ها تکان می­خوردند و با هر تکانشان خودم را آماده ضربه­ای می­کردم. صدا چه طنینی داشت. آدم را می­لرزاند. یادم نیست چه چیزهای دیگری گفت. ولی یادم نرفته که گفت "سرت را بیانداز پایین".

نعمتی بود توی برهوت زندان. چرت و پرت ازش نشنیدم. چه حرفهایی می­زد. حرفهایی که برای جوابشان فقط یک کلمه داشتم "ای وَل".

جهانی بیاندیش و محلی عمل کن.

وقتی سیستم قوی است و تو ضعیف، سریع باش.

باهاش طی کرده بودم. کافی بود فقط یک بار دیگر نگاه ... . سعی می­کردم با لگد سرش را هم توی جوب فروکنم. دست­هایش را گیر داده بود لب جدول. آنها را هم لگد کردم. جمعشان کرد توی شکم. زل زده بود توی چشمهایم. آن پایین بود. از بالا نگاهش می­کردم. جور عجیبی بود. نگذاشتم بگوید. لگد بعدی را زیر چانه­اش خواباندم. دهانش پرخون شده بود و آسمان را نگاه می­کرد. "دوستش دارم."

دفعه قبل شش سال نگهش داشته بودند. می­گفت "هرچی پدرسوختگی و ... بود یادگرفتم". نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که پس چطور برگشته است. گفت: "مگر آدم هر کاری بلد بود باید انجام بدهد. مهم این است که بتواند بگوید من بودم و بعدش سرش را بالا بگیرد." و من فقط می­توانستم بگویم " ای وَل" ولی همان را هم نگفتم.

شش ماهی می­شد که بلاتکلیف بودم. آرام نداشتم. یک ماه بیشتر در هر بند دوام نمی­آوردم. حدأقل یک ماهش را قرنطینه بودم. حساب و کتابش را ندارم. مهم نبود. دادگاه مهم بود؛ سر پایین، جواب سربالا.

روزی که رفت، حسابش را کامل سیگار خرید. داد به من که هر کاری می­خواهم باهاشان بکنم، هوای کسانی را هم که ملاقاتی ندارند داشته باشم. گفت جایی می­رود که سیگاری­ها را راه نمی­دهند.

 

*     *     *

 

بلندگو نام او را تکرار می­کرد. به وکیل بند گفتم و رفتم سالن ملاقات. دلم برای سالن تنگ شده بود. بعد از دو ماه که ملاقاتی­ها آمده بودند و هر بار من قرنطینه بودم. گفتم دیگر نیایند. مطمئن نبودم. دقیقه­ای طول کشید تا جرأت کردم گوشی را بردارم. جاخورده بود. توضیح دادم، مثل اینکه نفهمید. شاید صدایم خیلی می­لرزید. شاید نرساندم. بدبختی بزرگی است لغت نداشته باشی بعد بخواهی درست صحبت کنی. گفت: "مأمورها را به زور راضی کردم. شناسنامه یا حکم دادگاه می­خواهند. نمی­دانم باز هم می­توانم بیایم یا نه. فقط بهش بگو مدرک ندارند. بزند زیرش ...". گوشی را گذاشت مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. انگار خشکم کرده بودند. پلک نمی­زدم. زیبا بود. خیلی زیبا. سرم را پایین انداختم.