ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

لکه ای کو چک

لکه ای کو چک

نم باران را هنوز روی آسفالت می­شد دید. آفتاب کم کم جان می­گرفت. هوا بوی خاک می­داد. همه چیز حکایت از یک روز خوب داشت. چند دقیقه­ای تا رسیدن سرویس وقت داشت. درخت­های اطراف ایستگاه طراوت بهار و پژمردگی پاییز را توأم داشتند. نسیم برگها را روی آسفالت می­کشید. می­توانست به همه چیزهای خوب فکر کند. خنکای هوا سرحالش می­آورد. عابر همیشگی رد شد. نمی­دانست چرا به هم سلام نمی­کنند. ماشین­ها تک و توک رد می­شدند و بادی به برگها می­دادند. همه چیز و همه چیز با هم سازگار بود. لکه ابری محیط را کم نور کرد. باد برگی را کنار زد و گنجشک مرده­ای را به نمایش گذاشت. نگاهش خیره شد. کاغذی­ای از جیب بیرون آورد. پای گنجشک را گرفت. خواست گنجشک را به میان درختان پرتاب کند. دستش را تاب داد که گنجشک به میان خیابان پرت شد و پایش را میان کاغذی جاگذاشت. کاغذی و محتوایش را در آب راکد جوب انداخت. لکه ابر به کنار رفت. خورشید پرنورتر شده بود. نگاهش به باقیمانده پرنده دوخته شده بود. لاستیکی از رویش رد شد. دیگر نمی­شد تشخیص داد که چه نوع پرنده­ای بوده است. مخلوطی از گوشت و پر، لکه­ای روی آسفالت درست کرده بود. سرویس جلوی ایستگاه ایستاد. راننده به روبرو نگاه می­کرد. اتوبوس جلوی لکه را گرفته بود. به راننده از شیشه کنار نگاه کرد، همچنان به جاده خیره بود. حرکتی کرد و دنده را جا زد. سرویس به راه افتاد. به دنبال لکه روی آسفالت چشم چرخاند. چیز زیادی باقی نمانده بود، لکه­ای قرمز به اندازه نصف کف دست و چند کرک سفید چسبیده به زمین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد