نم باران را هنوز روی آسفالت میشد دید. آفتاب کم کم جان میگرفت. هوا بوی خاک میداد. همه چیز حکایت از یک روز خوب داشت. چند دقیقهای تا رسیدن سرویس وقت داشت. درختهای اطراف ایستگاه طراوت بهار و پژمردگی پاییز را توأم داشتند. نسیم برگها را روی آسفالت میکشید. میتوانست به همه چیزهای خوب فکر کند. خنکای هوا سرحالش میآورد. عابر همیشگی رد شد. نمیدانست چرا به هم سلام نمیکنند. ماشینها تک و توک رد میشدند و بادی به برگها میدادند. همه چیز و همه چیز با هم سازگار بود. لکه ابری محیط را کم نور کرد. باد برگی را کنار زد و گنجشک مردهای را به نمایش گذاشت. نگاهش خیره شد. کاغذیای از جیب بیرون آورد. پای گنجشک را گرفت. خواست گنجشک را به میان درختان پرتاب کند. دستش را تاب داد که گنجشک به میان خیابان پرت شد و پایش را میان کاغذی جاگذاشت. کاغذی و محتوایش را در آب راکد جوب انداخت. لکه ابر به کنار رفت. خورشید پرنورتر شده بود. نگاهش به باقیمانده پرنده دوخته شده بود. لاستیکی از رویش رد شد. دیگر نمیشد تشخیص داد که چه نوع پرندهای بوده است. مخلوطی از گوشت و پر، لکهای روی آسفالت درست کرده بود. سرویس جلوی ایستگاه ایستاد. راننده به روبرو نگاه میکرد. اتوبوس جلوی لکه را گرفته بود. به راننده از شیشه کنار نگاه کرد، همچنان به جاده خیره بود. حرکتی کرد و دنده را جا زد. سرویس به راه افتاد. به دنبال لکه روی آسفالت چشم چرخاند. چیز زیادی باقی نمانده بود، لکهای قرمز به اندازه نصف کف دست و چند کرک سفید چسبیده به زمین.