ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

سعادت در زمان نامناسب

سعادت در زمان نامناسب

 

توی هواخوری جواب همه حرفهایم را فقط با یک جمله داد "هروقت، هرجا دلت گرفت یک دقیقه به آسمان نگاه کن". به بالا نگاه کردم. آبی بود. لکه­های سفید شکل عوض می­کردند. هواخوری که تمام شد توانستم دل بکنم. آرام بودم. گردنم درد می­کرد. شاید همیشه پایین را نگاه کرده بودم.

پدر کنج اتاق گیرم انداخته بود. به بالا نگاه می­کردم. سعی می­کردم خودم را در کنج فروکنم. بیهوده ناخن می­کشیدم. پشت سرم جایی برای فرار نبود. دست­ها و دهانی آن بالا بود. دست­ها تکان می­خوردند و با هر تکانشان خودم را آماده ضربه­ای می­کردم. صدا چه طنینی داشت. آدم را می­لرزاند. یادم نیست چه چیزهای دیگری گفت. ولی یادم نرفته که گفت "سرت را بیانداز پایین".

نعمتی بود توی برهوت زندان. چرت و پرت ازش نشنیدم. چه حرفهایی می­زد. حرفهایی که برای جوابشان فقط یک کلمه داشتم "ای وَل".

جهانی بیاندیش و محلی عمل کن.

وقتی سیستم قوی است و تو ضعیف، سریع باش.

باهاش طی کرده بودم. کافی بود فقط یک بار دیگر نگاه ... . سعی می­کردم با لگد سرش را هم توی جوب فروکنم. دست­هایش را گیر داده بود لب جدول. آنها را هم لگد کردم. جمعشان کرد توی شکم. زل زده بود توی چشمهایم. آن پایین بود. از بالا نگاهش می­کردم. جور عجیبی بود. نگذاشتم بگوید. لگد بعدی را زیر چانه­اش خواباندم. دهانش پرخون شده بود و آسمان را نگاه می­کرد. "دوستش دارم."

دفعه قبل شش سال نگهش داشته بودند. می­گفت "هرچی پدرسوختگی و ... بود یادگرفتم". نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که پس چطور برگشته است. گفت: "مگر آدم هر کاری بلد بود باید انجام بدهد. مهم این است که بتواند بگوید من بودم و بعدش سرش را بالا بگیرد." و من فقط می­توانستم بگویم " ای وَل" ولی همان را هم نگفتم.

شش ماهی می­شد که بلاتکلیف بودم. آرام نداشتم. یک ماه بیشتر در هر بند دوام نمی­آوردم. حدأقل یک ماهش را قرنطینه بودم. حساب و کتابش را ندارم. مهم نبود. دادگاه مهم بود؛ سر پایین، جواب سربالا.

روزی که رفت، حسابش را کامل سیگار خرید. داد به من که هر کاری می­خواهم باهاشان بکنم، هوای کسانی را هم که ملاقاتی ندارند داشته باشم. گفت جایی می­رود که سیگاری­ها را راه نمی­دهند.

 

*     *     *

 

بلندگو نام او را تکرار می­کرد. به وکیل بند گفتم و رفتم سالن ملاقات. دلم برای سالن تنگ شده بود. بعد از دو ماه که ملاقاتی­ها آمده بودند و هر بار من قرنطینه بودم. گفتم دیگر نیایند. مطمئن نبودم. دقیقه­ای طول کشید تا جرأت کردم گوشی را بردارم. جاخورده بود. توضیح دادم، مثل اینکه نفهمید. شاید صدایم خیلی می­لرزید. شاید نرساندم. بدبختی بزرگی است لغت نداشته باشی بعد بخواهی درست صحبت کنی. گفت: "مأمورها را به زور راضی کردم. شناسنامه یا حکم دادگاه می­خواهند. نمی­دانم باز هم می­توانم بیایم یا نه. فقط بهش بگو مدرک ندارند. بزند زیرش ...". گوشی را گذاشت مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. انگار خشکم کرده بودند. پلک نمی­زدم. زیبا بود. خیلی زیبا. سرم را پایین انداختم.

 

 


 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
shina سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:55 ب.ظ

hi
hamishe moafagh bashi.be omide............pirozi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد