ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

ایران همیشه مردم

اجتماعی فرهنگی

چیزی به دیوانگی همگانی نمانده

چیزی به دیوانگی همگانی نمانده است

بالاخره ما نفهمیدیم چه هستیم و چه نیستیم! هر بار چیزی می گویند ٫ یک بار مردم ٫ یک بار اراذل و اوباش !

وقتی دولت پول ندارد  و اوراق توزیع می کند ٫ یا برق و آب ندارد ما باید صرفه جویی کنیم و وقتی ما چیزی می خواهیم و نمی خواهند به ما بدهند می شویم زیاده خواه و مرفه بی درد و ...

خلاصه اگر بخواهیم خودمان را در آینه حضرات ببینیم ٫ دچار چند شخصیتی شدن می شویم ٫ همانطور که خودشان هستند .

یک روز نماد اقتدار و وحدت هستند و روز دیگر نماد انتقاد و تغییر ٫ حرفهایی که بیشتر به سالادی از کلمات شباهت دارد .

فقط یک چیز را فهمیده ام و آن این که باید به خود آگاهی برسیم تا از دست آیینه های کژ نما رها بشویم.

ما مردمیم و ایران همیشه مردم

واما در باب فداکاری


واما در باب فداکاری


گرچه فداکاران همیشه می گویند که برای دیگری کاری بزرگ انجام داده اند . همیشه در پس پشت همه این حرف ها توهین بزرگی در کار است ....

این منم که این چنین فداکار و بزرگوارم ،  تو هیچ نیستی ومن همه چیز خود را به پای تو ریخته ام ، تو هیچ و من ...، من ...، من ...

هرگز فداکاری نکنیم ، به آن چه در لای درزها و در ته دل و کنه ضمیرمان می گذرد آ گاه باشیم ، همیشه چیزهایی برای خودمان هست ، همیشه چیزهایی را در پشت نقاب ها پنهان داریم که گاهی خودمان هم آن را فراموش کرده و نقاب را باور می کنیم .

اگر می پرسید  این فعل " فداکاری کردن " برای چه صرف شده است ، بدان که برای  نفی فداکاری باید که فداکاران را از مردم عادی و از روزگار عادی جدا کرد و این گونه نمایاند که گویا متعلق به آدم های عجیب و غریبی است که به خود توجه نمی کنند و برای دیگران زندگی می کنند.

هرگز چنین نیست ....

آن چه  فداکاری شناخته می شود چیزی جز عملی از روی اجبار برای آنان که به سطحی بالاتر از آگاهی یا رسالت خود دست یافته اند نیست .

فداکاری همان زندگی است منتهی برای آنان که زندگی شان این است ، کسانی که منتی بر دیگران تحمیل نمی کنند و چون لیوانی که از سر پری سرریز می شود از فرط سرشاری به دیگران فیض می رسانند .

بیایید فداکاری نکنیم و دیگران را رهین خود نسازیم ، بیایید زندگی شایسته خود را داشته باشیم و آن چه برای خود انجام می دهیم با عنوان "فداکاری " قربانی غفلت از خودنکنیم ، بیایید با هم باشیم .

باید خودمان باشیم و برای خودمان

سعادت در زمان نامناسب

سعادت در زمان نامناسب

 

توی هواخوری جواب همه حرفهایم را فقط با یک جمله داد "هروقت، هرجا دلت گرفت یک دقیقه به آسمان نگاه کن". به بالا نگاه کردم. آبی بود. لکه­های سفید شکل عوض می­کردند. هواخوری که تمام شد توانستم دل بکنم. آرام بودم. گردنم درد می­کرد. شاید همیشه پایین را نگاه کرده بودم.

پدر کنج اتاق گیرم انداخته بود. به بالا نگاه می­کردم. سعی می­کردم خودم را در کنج فروکنم. بیهوده ناخن می­کشیدم. پشت سرم جایی برای فرار نبود. دست­ها و دهانی آن بالا بود. دست­ها تکان می­خوردند و با هر تکانشان خودم را آماده ضربه­ای می­کردم. صدا چه طنینی داشت. آدم را می­لرزاند. یادم نیست چه چیزهای دیگری گفت. ولی یادم نرفته که گفت "سرت را بیانداز پایین".

نعمتی بود توی برهوت زندان. چرت و پرت ازش نشنیدم. چه حرفهایی می­زد. حرفهایی که برای جوابشان فقط یک کلمه داشتم "ای وَل".

جهانی بیاندیش و محلی عمل کن.

وقتی سیستم قوی است و تو ضعیف، سریع باش.

باهاش طی کرده بودم. کافی بود فقط یک بار دیگر نگاه ... . سعی می­کردم با لگد سرش را هم توی جوب فروکنم. دست­هایش را گیر داده بود لب جدول. آنها را هم لگد کردم. جمعشان کرد توی شکم. زل زده بود توی چشمهایم. آن پایین بود. از بالا نگاهش می­کردم. جور عجیبی بود. نگذاشتم بگوید. لگد بعدی را زیر چانه­اش خواباندم. دهانش پرخون شده بود و آسمان را نگاه می­کرد. "دوستش دارم."

دفعه قبل شش سال نگهش داشته بودند. می­گفت "هرچی پدرسوختگی و ... بود یادگرفتم". نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که پس چطور برگشته است. گفت: "مگر آدم هر کاری بلد بود باید انجام بدهد. مهم این است که بتواند بگوید من بودم و بعدش سرش را بالا بگیرد." و من فقط می­توانستم بگویم " ای وَل" ولی همان را هم نگفتم.

شش ماهی می­شد که بلاتکلیف بودم. آرام نداشتم. یک ماه بیشتر در هر بند دوام نمی­آوردم. حدأقل یک ماهش را قرنطینه بودم. حساب و کتابش را ندارم. مهم نبود. دادگاه مهم بود؛ سر پایین، جواب سربالا.

روزی که رفت، حسابش را کامل سیگار خرید. داد به من که هر کاری می­خواهم باهاشان بکنم، هوای کسانی را هم که ملاقاتی ندارند داشته باشم. گفت جایی می­رود که سیگاری­ها را راه نمی­دهند.

 

*     *     *

 

بلندگو نام او را تکرار می­کرد. به وکیل بند گفتم و رفتم سالن ملاقات. دلم برای سالن تنگ شده بود. بعد از دو ماه که ملاقاتی­ها آمده بودند و هر بار من قرنطینه بودم. گفتم دیگر نیایند. مطمئن نبودم. دقیقه­ای طول کشید تا جرأت کردم گوشی را بردارم. جاخورده بود. توضیح دادم، مثل اینکه نفهمید. شاید صدایم خیلی می­لرزید. شاید نرساندم. بدبختی بزرگی است لغت نداشته باشی بعد بخواهی درست صحبت کنی. گفت: "مأمورها را به زور راضی کردم. شناسنامه یا حکم دادگاه می­خواهند. نمی­دانم باز هم می­توانم بیایم یا نه. فقط بهش بگو مدرک ندارند. بزند زیرش ...". گوشی را گذاشت مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. انگار خشکم کرده بودند. پلک نمی­زدم. زیبا بود. خیلی زیبا. سرم را پایین انداختم.

 

 


 

 

و اما ..


و اما در باب زندگی

چه باید کرد زمانی که از زندگی ، زنده رفته است و تنها گی مانده است؟

نمی دانم!!!!

تا امید را از تو نگرفته باشند همیشه زنده ای. بزرگترین دشمنت نه آن است که تو را می زند و نه آن است که تو را به زندان می افکند .

دشمن من و تو ، نفس ماست .

آن کاری را که درست می دانی باید که انجام بدهی تا زنده بمانی .

در غیر این صورت زندگی چیزی جز مرگ تدریجی نیست

لکه ای کو چک

لکه ای کو چک

نم باران را هنوز روی آسفالت می­شد دید. آفتاب کم کم جان می­گرفت. هوا بوی خاک می­داد. همه چیز حکایت از یک روز خوب داشت. چند دقیقه­ای تا رسیدن سرویس وقت داشت. درخت­های اطراف ایستگاه طراوت بهار و پژمردگی پاییز را توأم داشتند. نسیم برگها را روی آسفالت می­کشید. می­توانست به همه چیزهای خوب فکر کند. خنکای هوا سرحالش می­آورد. عابر همیشگی رد شد. نمی­دانست چرا به هم سلام نمی­کنند. ماشین­ها تک و توک رد می­شدند و بادی به برگها می­دادند. همه چیز و همه چیز با هم سازگار بود. لکه ابری محیط را کم نور کرد. باد برگی را کنار زد و گنجشک مرده­ای را به نمایش گذاشت. نگاهش خیره شد. کاغذی­ای از جیب بیرون آورد. پای گنجشک را گرفت. خواست گنجشک را به میان درختان پرتاب کند. دستش را تاب داد که گنجشک به میان خیابان پرت شد و پایش را میان کاغذی جاگذاشت. کاغذی و محتوایش را در آب راکد جوب انداخت. لکه ابر به کنار رفت. خورشید پرنورتر شده بود. نگاهش به باقیمانده پرنده دوخته شده بود. لاستیکی از رویش رد شد. دیگر نمی­شد تشخیص داد که چه نوع پرنده­ای بوده است. مخلوطی از گوشت و پر، لکه­ای روی آسفالت درست کرده بود. سرویس جلوی ایستگاه ایستاد. راننده به روبرو نگاه می­کرد. اتوبوس جلوی لکه را گرفته بود. به راننده از شیشه کنار نگاه کرد، همچنان به جاده خیره بود. حرکتی کرد و دنده را جا زد. سرویس به راه افتاد. به دنبال لکه روی آسفالت چشم چرخاند. چیز زیادی باقی نمانده بود، لکه­ای قرمز به اندازه نصف کف دست و چند کرک سفید چسبیده به زمین.