چیزی به دیوانگی همگانی نمانده است
بالاخره ما نفهمیدیم چه هستیم و چه نیستیم! هر بار چیزی می گویند ٫ یک بار مردم ٫ یک بار اراذل و اوباش !
وقتی دولت پول ندارد و اوراق توزیع می کند ٫ یا برق و آب ندارد ما باید صرفه جویی کنیم و وقتی ما چیزی می خواهیم و نمی خواهند به ما بدهند می شویم زیاده خواه و مرفه بی درد و ...
خلاصه اگر بخواهیم خودمان را در آینه حضرات ببینیم ٫ دچار چند شخصیتی شدن می شویم ٫ همانطور که خودشان هستند .
یک روز نماد اقتدار و وحدت هستند و روز دیگر نماد انتقاد و تغییر ٫ حرفهایی که بیشتر به سالادی از کلمات شباهت دارد .
فقط یک چیز را فهمیده ام و آن این که باید به خود آگاهی برسیم تا از دست آیینه های کژ نما رها بشویم.
ما مردمیم و ایران همیشه مردم
واما در باب فداکاری
گرچه فداکاران همیشه می گویند که برای دیگری کاری بزرگ انجام داده اند . همیشه در پس پشت همه این حرف ها توهین بزرگی در کار است ....
این منم که این چنین فداکار و بزرگوارم ، تو هیچ نیستی ومن همه چیز خود را به پای تو ریخته ام ، تو هیچ و من ...، من ...، من ...
هرگز فداکاری نکنیم ، به آن چه در لای درزها و در ته دل و کنه ضمیرمان می گذرد آ گاه باشیم ، همیشه چیزهایی برای خودمان هست ، همیشه چیزهایی را در پشت نقاب ها پنهان داریم که گاهی خودمان هم آن را فراموش کرده و نقاب را باور می کنیم .
اگر می پرسید این فعل " فداکاری کردن " برای چه صرف شده است ، بدان که برای نفی فداکاری باید که فداکاران را از مردم عادی و از روزگار عادی جدا کرد و این گونه نمایاند که گویا متعلق به آدم های عجیب و غریبی است که به خود توجه نمی کنند و برای دیگران زندگی می کنند.
هرگز چنین نیست ....
آن چه فداکاری شناخته می شود چیزی جز عملی از روی اجبار برای آنان که به سطحی بالاتر از آگاهی یا رسالت خود دست یافته اند نیست .
فداکاری همان زندگی است منتهی برای آنان که زندگی شان این است ، کسانی که منتی بر دیگران تحمیل نمی کنند و چون لیوانی که از سر پری سرریز می شود از فرط سرشاری به دیگران فیض می رسانند .
بیایید فداکاری نکنیم و دیگران را رهین
خود نسازیم ، بیایید زندگی شایسته خود را داشته باشیم و آن چه برای خود انجام می
دهیم با عنوان "فداکاری " قربانی غفلت از خودنکنیم ، بیایید با هم
باشیم .
باید خودمان باشیم و برای خودمان
سعادت در زمان نامناسب
توی هواخوری جواب همه حرفهایم را فقط با یک جمله داد "هروقت، هرجا دلت گرفت یک دقیقه به آسمان نگاه کن". به بالا نگاه کردم. آبی بود. لکههای سفید شکل عوض میکردند. هواخوری که تمام شد توانستم دل بکنم. آرام بودم. گردنم درد میکرد. شاید همیشه پایین را نگاه کرده بودم.
پدر
کنج اتاق گیرم انداخته بود. به بالا نگاه میکردم. سعی میکردم خودم را در کنج
فروکنم. بیهوده ناخن میکشیدم. پشت سرم جایی برای فرار نبود. دستها و دهانی آن
بالا بود. دستها تکان میخوردند و با هر تکانشان خودم را آماده ضربهای میکردم.
صدا چه طنینی داشت. آدم را میلرزاند. یادم نیست چه چیزهای دیگری گفت. ولی یادم
نرفته که گفت "سرت
را بیانداز پایین".
نعمتی بود توی برهوت زندان. چرت و پرت ازش نشنیدم. چه حرفهایی میزد. حرفهایی که برای جوابشان فقط یک کلمه داشتم "ای وَل".
جهانی بیاندیش و محلی عمل کن.
وقتی سیستم قوی است و تو ضعیف، سریع باش.
باهاش طی کرده بودم. کافی بود فقط یک بار دیگر نگاه ... . سعی میکردم با لگد سرش را هم توی جوب فروکنم. دستهایش را گیر داده بود لب جدول. آنها را هم لگد کردم. جمعشان کرد توی شکم. زل زده بود توی چشمهایم. آن پایین بود. از بالا نگاهش میکردم. جور عجیبی بود. نگذاشتم بگوید. لگد بعدی را زیر چانهاش خواباندم. دهانش پرخون شده بود و آسمان را نگاه میکرد. "دوستش دارم."
دفعه قبل شش سال نگهش داشته بودند. میگفت "هرچی پدرسوختگی و ... بود یادگرفتم". نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که پس چطور برگشته است. گفت: "مگر آدم هر کاری بلد بود باید انجام بدهد. مهم این است که بتواند بگوید من بودم و بعدش سرش را بالا بگیرد." و من فقط میتوانستم بگویم " ای وَل" ولی همان را هم نگفتم.
شش ماهی میشد که بلاتکلیف بودم. آرام نداشتم. یک ماه بیشتر در هر بند دوام نمیآوردم. حدأقل یک ماهش را قرنطینه بودم. حساب و کتابش را ندارم. مهم نبود. دادگاه مهم بود؛ سر پایین، جواب سربالا.
روزی که رفت، حسابش را کامل سیگار خرید. داد به من که هر کاری میخواهم باهاشان بکنم، هوای کسانی را هم که ملاقاتی ندارند داشته باشم. گفت جایی میرود که سیگاریها را راه نمیدهند.
* * *
بلندگو نام او را تکرار میکرد. به وکیل بند گفتم و رفتم سالن ملاقات. دلم برای سالن تنگ شده بود. بعد از دو ماه که ملاقاتیها آمده بودند و هر بار من قرنطینه بودم. گفتم دیگر نیایند. مطمئن نبودم. دقیقهای طول کشید تا جرأت کردم گوشی را بردارم. جاخورده بود. توضیح دادم، مثل اینکه نفهمید. شاید صدایم خیلی میلرزید. شاید نرساندم. بدبختی بزرگی است لغت نداشته باشی بعد بخواهی درست صحبت کنی. گفت: "مأمورها را به زور راضی کردم. شناسنامه یا حکم دادگاه میخواهند. نمیدانم باز هم میتوانم بیایم یا نه. فقط بهش بگو مدرک ندارند. بزند زیرش ...". گوشی را گذاشت مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. انگار خشکم کرده بودند. پلک نمیزدم. زیبا بود. خیلی زیبا. سرم را پایین انداختم.
و اما در باب زندگی
چه باید کرد زمانی که از زندگی ، زنده رفته است و تنها گی مانده است؟
نمی دانم!!!!
تا امید را از تو نگرفته باشند همیشه زنده ای. بزرگترین دشمنت نه آن است که تو را می زند و نه آن است که تو را به زندان می افکند .
دشمن من و تو ، نفس ماست .
آن کاری را که درست می دانی باید که انجام بدهی تا زنده بمانی .
در غیر این صورت زندگی چیزی جز مرگ تدریجی نیست
نم باران را هنوز روی آسفالت میشد دید. آفتاب کم کم جان میگرفت. هوا بوی خاک میداد. همه چیز حکایت از یک روز خوب داشت. چند دقیقهای تا رسیدن سرویس وقت داشت. درختهای اطراف ایستگاه طراوت بهار و پژمردگی پاییز را توأم داشتند. نسیم برگها را روی آسفالت میکشید. میتوانست به همه چیزهای خوب فکر کند. خنکای هوا سرحالش میآورد. عابر همیشگی رد شد. نمیدانست چرا به هم سلام نمیکنند. ماشینها تک و توک رد میشدند و بادی به برگها میدادند. همه چیز و همه چیز با هم سازگار بود. لکه ابری محیط را کم نور کرد. باد برگی را کنار زد و گنجشک مردهای را به نمایش گذاشت. نگاهش خیره شد. کاغذیای از جیب بیرون آورد. پای گنجشک را گرفت. خواست گنجشک را به میان درختان پرتاب کند. دستش را تاب داد که گنجشک به میان خیابان پرت شد و پایش را میان کاغذی جاگذاشت. کاغذی و محتوایش را در آب راکد جوب انداخت. لکه ابر به کنار رفت. خورشید پرنورتر شده بود. نگاهش به باقیمانده پرنده دوخته شده بود. لاستیکی از رویش رد شد. دیگر نمیشد تشخیص داد که چه نوع پرندهای بوده است. مخلوطی از گوشت و پر، لکهای روی آسفالت درست کرده بود. سرویس جلوی ایستگاه ایستاد. راننده به روبرو نگاه میکرد. اتوبوس جلوی لکه را گرفته بود. به راننده از شیشه کنار نگاه کرد، همچنان به جاده خیره بود. حرکتی کرد و دنده را جا زد. سرویس به راه افتاد. به دنبال لکه روی آسفالت چشم چرخاند. چیز زیادی باقی نمانده بود، لکهای قرمز به اندازه نصف کف دست و چند کرک سفید چسبیده به زمین.